• امروز : چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 1 May - 2024
پارس وی دی اس
2
افسانه‌های دیار ترشیز

 دروغ بزرگ حسن کچل

  • کد خبر : 9569
  • ۰۶ دی ۱۴۰۲ - ۸:۲۹
 دروغ بزرگ حسن کچل
صدای خاوران- مادرش که حسن را خیلی سرحال‏تر از گذشته می‏دید؛ علت را جویا شد. حسن گفت: «ای مادر؛ تصمیم گرفتم ازدواج کنم». مادرش خوشحال شد و گفت: «فرزندم آرزوی هر مادری است که عروسی فرزند خود را ببیند، حال این دختر خوشبخت که تو عاشق او شدی کیست؟» حسن گفت: «نه مادر، او عاشق من شده است.» مادرش گفت: «خب کیست که عاشق تو شده.» حسن گفت: «دختر پادشاه.» مادر با تعجب بسیار پرسید: «دختر پادشاه؟ از کجا می‏دانی که او عاشق تو شده؟» حسن ماجرا را تعریف کرد و از مادرش خواست فردا به خواستگاری برود. مادر حسن گفت: «فرزندم ما کجا و دختر پادشاه کجا؟ می‏ترسم به خاطر مطرح کردن این حرف خانه خراب‏مان کنی و پادشاه از شهر بیرون‏مان کند.» حسن گفت: «گوش من به این حرف‏ها بدهکار نیست، فردا به خواستگاری می‏روی وگرنه با همین تیشه هیزم کنی به دو نیمت می‏کنم». فردا هنگامی که حسن به صحرا می‏رفت موضوع خواستگاری را مورد تأکید قرار داد. در راه برگشت، پشت همان دیوار نشست و منظره روز قبل تکرار شد. بسیار امیدوار شد و با عجله به خانه برگشت. مادر حسن هم پس از رفتن او با ترس و لرز به سوی قصر پادشاه حرکت کرد. نگهبانان که به رفت و آمدهای او مشکوک شده بودند خبر به نزد شاه بردند. (از متن کتاب)

 

کتاب “افسانه‌های ترشیز”، نوشته محمد قلی‌پور یکی از نویسندگان خوش‌ذوق منطقه ترشیز توسط انتشارات کشمر در سال 1391 منتشر شد.

یکی بود یکی نبود، در روزگاران دور، حسن کچل و مادر پیرش در شهری زندگی می‏کردند. حسن هر روز به بیرون از شهر می‏رفت و تا غروب هیزم جمع می‏کرد، آنها را به شهر می‏آورد و می‏فروخت و به همین طریق مخارج خود و مادرش را تأمین می‏کرد. یک روز هنگامی که خسته و کوفته به شهر رسید در سایه دیواری نشست تا نفسی تازه کند. در روبروی او پنجره قصر دختر پادشاه قرار داشت. او که به صورت اتفاقی چشمش به حسن کچل که کلاه خود را از سر برداشته بود افتاد، خنده‏اش گرفت. با دیدن این منظره، حسن کچل احساس کرد که دختر پادشاه از او خوشش آمده و عاشق وی شده است. بنابراین به شهر آمد و پس از فروختن هیزم‏ها با عجله به خانه رفت.

مادرش که حسن را خیلی سرحال‏تر از گذشته می‏دید؛ علت را جویا شد. حسن گفت: «ای مادر؛ تصمیم گرفتم ازدواج کنم». مادرش خوشحال شد و گفت: «فرزندم آرزوی هر مادری است که عروسی فرزند خود را ببیند، حال این دختر خوشبخت که تو عاشق او شدی کیست؟» حسن گفت: «نه مادر، او عاشق من شده است.» مادرش گفت: «خب کیست که عاشق تو شده.» حسن گفت: «دختر پادشاه.» مادر با تعجب بسیار پرسید: «دختر پادشاه؟ از کجا می‏دانی که او عاشق تو شده؟» حسن ماجرا را تعریف کرد و از مادرش خواست فردا به خواستگاری برود. مادر حسن گفت: «فرزندم ما کجا و دختر پادشاه کجا؟ می‏ترسم به خاطر مطرح کردن این حرف خانه خراب‏مان کنی و پادشاه از شهر بیرون‏مان کند.» حسن گفت: «گوش من به این حرف‏ها بدهکار نیست، فردا به خواستگاری می‏روی وگرنه با همین تیشه هیزم کنی به دو نیمت می‏کنم». فردا هنگامی که حسن به صحرا می‏رفت موضوع خواستگاری را مورد تأکید قرار داد. در راه برگشت، پشت همان دیوار نشست و منظره روز قبل تکرار شد. بسیار امیدوار شد و با عجله به خانه برگشت. مادر حسن هم پس از رفتن او با ترس و لرز به سوی قصر پادشاه حرکت کرد. نگهبانان که به رفت و آمدهای او مشکوک شده بودند خبر به نزد شاه بردند. (از متن کتاب)

خواندن کتاب فوق و افسانه‌های آن را در این شبهای بلند زمستانی به اهالی دیارمان توصیه می‌کنیم.

لینک کوتاه : https://sedayekhavaran.ir/?p=9569
  • نویسنده : مجید عرفانی
  • منبع : صدای خاوران
پارس وی دی اس

برچسب ها

اخبار پیشنهادی

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.