کتاب “افسانههای ترشیز”، نوشته محمد قلیپور یکی از نویسندگان خوشذوق منطقه ترشیز توسط انتشارات کشمر در سال 1391 منتشر شد.
یکی بود یکی نبود، در روزگاران دور، حسن کچل و مادر پیرش در شهری زندگی میکردند. حسن هر روز به بیرون از شهر میرفت و تا غروب هیزم جمع میکرد، آنها را به شهر میآورد و میفروخت و به همین طریق مخارج خود و مادرش را تأمین میکرد. یک روز هنگامی که خسته و کوفته به شهر رسید در سایه دیواری نشست تا نفسی تازه کند. در روبروی او پنجره قصر دختر پادشاه قرار داشت. او که به صورت اتفاقی چشمش به حسن کچل که کلاه خود را از سر برداشته بود افتاد، خندهاش گرفت. با دیدن این منظره، حسن کچل احساس کرد که دختر پادشاه از او خوشش آمده و عاشق وی شده است. بنابراین به شهر آمد و پس از فروختن هیزمها با عجله به خانه رفت.
مادرش که حسن را خیلی سرحالتر از گذشته میدید؛ علت را جویا شد. حسن گفت: «ای مادر؛ تصمیم گرفتم ازدواج کنم». مادرش خوشحال شد و گفت: «فرزندم آرزوی هر مادری است که عروسی فرزند خود را ببیند، حال این دختر خوشبخت که تو عاشق او شدی کیست؟» حسن گفت: «نه مادر، او عاشق من شده است.» مادرش گفت: «خب کیست که عاشق تو شده.» حسن گفت: «دختر پادشاه.» مادر با تعجب بسیار پرسید: «دختر پادشاه؟ از کجا میدانی که او عاشق تو شده؟» حسن ماجرا را تعریف کرد و از مادرش خواست فردا به خواستگاری برود. مادر حسن گفت: «فرزندم ما کجا و دختر پادشاه کجا؟ میترسم به خاطر مطرح کردن این حرف خانه خرابمان کنی و پادشاه از شهر بیرونمان کند.» حسن گفت: «گوش من به این حرفها بدهکار نیست، فردا به خواستگاری میروی وگرنه با همین تیشه هیزم کنی به دو نیمت میکنم». فردا هنگامی که حسن به صحرا میرفت موضوع خواستگاری را مورد تأکید قرار داد. در راه برگشت، پشت همان دیوار نشست و منظره روز قبل تکرار شد. بسیار امیدوار شد و با عجله به خانه برگشت. مادر حسن هم پس از رفتن او با ترس و لرز به سوی قصر پادشاه حرکت کرد. نگهبانان که به رفت و آمدهای او مشکوک شده بودند خبر به نزد شاه بردند. (از متن کتاب)
خواندن کتاب فوق و افسانههای آن را در این شبهای بلند زمستانی به اهالی دیارمان توصیه میکنیم.