«نميشود مملکت را با تعدادي آدم پَخمه اداره کرد.» ممکن است تصور شود اين توصيف، بارِ تحقيري و اهانتي دارد اما به جاي اين که کَند و کاو کنيم منظور دقيقاً کدام مديراناند، تجربهی هر يک از ما گواهي ميدهد که واقعيتي صريح را باز ميتاباند و به نظر ميرسد گوينده از منظر بيان واقعيت و نه تعلق سياسي و در شرح يک درد گفته است.
اين که ضريب هوشي شماري از صاحبمنصبان که به صِرف ظاهرسازي يا ابراز وفاداري يا نسبت خانوادگي به جاي و جاهي رسيدهاند پايينتر از حد معمول براي آن مسؤوليت است، قابل انکار نيست.
آزارندهترين وجه هنگامي است که براي آدمي با ضريب هوشي بالا(نُخبه) يک آدم با ضريب هوشي پايين بخواهد تصميم بگيرد.
نويسندهی پرآوازهاي ميگفت، رُماني را سالها با شب نخوابيدن و تحمل بيماري به پايان رساندم و انتظار ناشر براي صدور مجوز آن قدر به طول انجاميد که خود سراغ مسؤول مميّزي رفتم. من با هفتاد و چند سال سن بايد به جواني بيست و چند ساله توضيح ميدادم که تعبير «دخترک زير باران» شاعرانه است و اِروتيک و تنکامانه نيست ولي او اصرار داشت، خواننده به خاطر وضعيت باراني، دختر را با لباس چسبيده به تن تصور ميکند و همين فسادزاست.
ميگفت: از او پرسيدم يعني اين آدمهاي مفسدي که محاکمه ميشوند و قيافههاي ظاهرالصلاحي هم دارند و اهل کتاب و مطالعه هم نيستند از رُمان خواندن دچار فساد شدهاند و او پاسخ داد: نه، آنها مفسد اقتصادي هستند و من گفتم لابد ما هم مفسد ادبي هستيم! از اينکه ناگزير بوده نزد آدمي با آن مختصات و مشخصات، مثل متهمها از خود دفاع کند احساس بدي داشت.
«پَخمهپروري» روي ديگر سکة «نُخبهکُشي» است. براي آدمهاي نُخبه که هوش يا دانشي بالاتر از حد متوسط دارند هيچ چيز رنجآورتر از مواجهه با افرادي نيست که ناگزيري به آنها احترام بگذاري در حاليکه قلباً به آنان باور نداري.
از مزاياي دموکراسي، سپردن امور به نُخبگان و ميدان ندادن به پَخمگان است. پَخمهپروري، آن روي سکة نُخبهکشي است و پَخمهها به مرور و به يُمن روابط و امکاناتي که به دست ميآورند اعتماد به نفسي کسب ميکنند که گاه به وقاحت، پهلو ميزند. ميتوان حدس زد که پَخمهها در هرچه تخصص نداشته باشند در ظاهرسازي و تقليد از کليشهها و چاپلوسي، استادند.
مديريت تواناييها ويژگيهايي ميخواهد که عدهاي واقعاً ندارند و چون نميتوانند بر نُخبهها فرمان برانند، پَخمهتر از خودشان را ترجيح ميدهند. براي اينکه بدانيم مديري شايستگي ميزي را که تصاحب کرده دارد يا نه؟ بايد ببينيم در محيط کار هم نفوذ دارد يا نه؟ مهمتر اين که بيرون از آن اداره هم او را ميخواهند يا نه؟
چوب را هم پشت يک ميز رياست بنشاني اربابرجوع و کارکنان ناگزير بايد تبعيت کنند. اما آيا مدير سازمان بيرون از دفتر و دور از کارتابل و در مواجهه با کارکنان هم حرفي براي گفتن دارد و ميتواند به نکتهاي اشاره کند؟
مهمتر اين که بيرون از آن ساختار، آيا به عنوان مدير شناخته ميشود؟
نُخبه التماس نميکند. پَخمه آويزان ميشود. نُخبه احترام ميگذارد اما پايبوس نميشود. پَخمه يکسره مجيز ميگويد تا منصب خود را نگاه دارد. نُخبه از هيچ، همهچيز ميسازد و تنها هنر پَخمه، هزينه کردن بودجه و گاهي کمآوردن است!
در مَثَل مناقشه نيست اما ميگويند در روستايي کدخدا گله را به چوپاني سپرد که در مراقبت ماهر بود و از حملهی گرگها در امان نگاه ميداشت، اما سالي يکي دو بار گوسفندي کباب ميکرد و بزمي راه ميانداخت و مدعي ميشد گُم شده يا گرگي ناغافل در ربوده است!
کدخدا او را کنار ميگذارد و صاف و سادهترين جوان دِه را به اين مأموريت ميگمارد. وی دزد نبود اما از گلهداري هيچ سر رشته نداشت. پس، در همان روز اول گرگ به گله زد و نيم گوسفندان را دريد و به اندازة چندسال بساط کبابگستريِ زبلخانِ قبلي خسارت وارد کرد.
درد جامعة ما اما مضاعف است. چرا که برخي هم پرت يا پَخمهاند و هم پاکدست نيستند!