هفـتسیـن سـلام
سـاقیـا! آمــدن عیـد مبــارک بــادت
وان مواعید که کردی مرَوَد از یادت
بهار میآید؛ با چمدانی پر از شکوفه و لبخند. چشمهایش، آمیزه خورشید و ابر؛ دلش آینهبندان سبزه و باران.
بهار میآید و از رد گامهایش، رودهایی زلال، زمین چرک را به شستوشو میخوانند. نوروز از راه میرسد و خاک، در رستاخیزی شگفت، رُستن آغاز میکند. مردمان شهر، دست در دست مهربانی با گل و آینه به شادباش هم میروند.
از قلبها پنجرههایی بیشمار به سمت هم گشوده میشوند و اینگونه، جشنواره انسان و طبیعت افتتاح میشود.
بهار آمده تا به ما بگوید لحظهها چون ابر در گذرند؛ تا به این همه تحول و تغییر، به دیده عبرت بنگریم.
سخن در پرده میگویم چوگل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی پروانهها، کاسههای شبنم در دست، بر فراز گلها درآمد و شُداند. پرستوها برف از بالها تکانده، امیدوار به سوی لانهها باز میگردند.
گاه، خورشید می تابد و بر ابرها پادشاهی میکند و گاه، باران میبارد و بر پیکر آسمان و زمین، لباس طراوت و تازگی میپوشاند. هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی؛ چنانکه زمستان میرود و بهار میآید، شب میرود و روز میآید؛ ما نیز روزی به جهان میآییم و ناگزیر باید به سمت مقصدی ابدی، جادههای زمان را طی کنیم. نوروز میآید تا گرد غفلت را از رخسارمان بشوید و از خوابهای دراز خرگوشی بیدارمان کند. تا بدانیم که ایستایی و رکود، شیوه مرداب است.
یا مقلب القلوب! قلبهای زنگار گرفتهمان را به یادت به رودخانه روشنی میسپاریم و در تار و پودش بذر مهر میباشیم.
ای تدبیرکننده روز و شب، ای تغییردهنده حالها! یاریمان کن تا با سلاح عشق و صداقت و ایمان، به بهترین حالها دست یابیم. وقتی غبار تیرگی و کینه را از روح و جانمان تکانده باشیم، در دلهای آفتابیمان هفتسین سلام و سادگی گسترده خواهد بود.