صدای پای بهاران میآید، صدای چکچک باران از پس خزان و زمستان گوش جان را مینوازد، هوا به برکت بارش آسمان، پاک و سالم شده و نفس کشیدن به یُمن نوروز کمی آسانتر و جانفزاتر. هرساله در چنین ایامی که به عید نوروز نزدیک میشویم، شلوغی و ازدحام جمعیت در بازار به حدی بود که به قول قدیمیها «جایی برای سوزن انداختن نبود» اما در این دوسال حال و روز بسیاری از شهرها خوب نیست و چهرهشان رنگ و بوی عید را ندارند. دل همه مردم برای دوران پسا کرونا تنگ شده تا آزادانه در خیابان ها قدم بزنند، به دید و بازدید بروند، سفر در ایام عید نوروز پیشبینی کنند، همدیگر را در آغوش گرم بگیرند، به دیدار پدر و مادرشان بروند، مردم واقعا دلشان میخواهد شرایط به حالت عادی برگردد!
اما باز هم با همه این غصهها، بهار میآید تا لباس نو را بپوشد و من باز در این وانفسای کرونا چهار ماهي قرمز کوچکی خریدهام و در یک کیسه پلاستیک گذاشتهام.
به واقع ایرانیان میدانند بیماهی، بیسمنو و بیسبزه و بیلباس نو، و سفرههای بینان، یقههای چرک همراه با بچههای غم، نمیتوان عيد داشت!
من هم دلم میگیرد برای بچههای بیخانه، دلم میگیرد برای بیچیز بودنشان در نوروز و برای خانهتکانی بدون امید به آینده، برای بینانی، برای خودفروشی، برای آدمفروشی، میگذرم از کوچهها و خیابانهایی که قدرتهای اقتصادی شهر در آنجایند. میگذرم از دخترکی که شب هنگام هوای پدرش را میکند که دربند است و مادرش با چه جان کندنی نان شبشان را تهیه میکند چه رسد به ماهی و سبزه سفره هفتسین و کارگری که نمیتواند با زندگی کارگری، ماهی سفید و سبزیپلو شب عید را برای هفت سر عائلهاش تهیه کند و دلش گرفته است.
بدتر از آن برای مردی که با لیسانس شاگرد بقالی است و دیگر هیچچیز را قبول ندارد حتی صداقت آدمها، حتی باورهای ما بزرگترها را، دلم میگیرد برای دوستم که فوقلیسانس است و قراردادی تدریس میکند درحالیکه برادرش که دانشگاه نرفته و سواد هم ندارد ماکسیما سوار میشود و شامپو ۲۵ هزارتومانی خریده است.
ماهیهایم با گردنی افراشته، سر از آب بیرون میکنند تا اکسیژن تازه بیابند حتی در کیسه دربسته پلاستیکی و چه اشتباهی که این اکسیژن حیاتدهنده نیست. این مرغ همسایه است و نه غاز و از دست یکی به دست دیگری پناه بردن باید درون خانه و آب راهی جست برای زنده ماندن، برای زنده نگهداشتن فرهنگ و آیین، ماشین زمان را رها میکنم. میخواهم راهم را کج کنم، سری به هیاهوهای انتخابات سال آینده بزنم که به نگاه تا نوک بینی بعضیها جلب میشوم. دلم میگیرد برای خودم که بعضیها فکر میکنند اهل مطبوعات بودن شغل نان و آبداری است؛ نمیدانند چه غصههایی از این مردم که بر دلم سنگینی میکند.
یادمان نرود این روزها که دلهره و اضطراب از پس ویروس کرونا میهمان ناخوانده زندگیمان شده و در خانه ماندهایم، عدهای نیازمند کمکهای ما هستند! گاهی خدا میخواهد با دست ما دست دیگر بندگانش را بگیرد وقتی دستی را به یاری میگیریم، بدانیم که دست دیگرمان در دست خداست.
یا مقلب القلوب! قلبهای زنگار گرفتهمان را به یادت به رودخانه روشنی میسپاریم و در تار و پودش بذر مهر میپاشیم.