یکسال گذشت، بهار از پس زمستان سرد و سیاه آمد تا لباس سبز نو بپوشد، من با چهار ماهی قرمز کوچکی که خریدهام و در یک کیسه پلاستیک گذاشتهام، دلم میخواهد هوار بزنم که ماشین زمان نگهدار، اما بیکله و بدون ترمز میرود آن هم با چه سرعتی!
ایرانیان که زبان عید را میدانند، میدانند بیماهی، بیسمنو، بیسبزه و بیلباس نو کودکان، نفت بینفت با اجاقهای سرد، سفرههای بینان، یقههای چرک، بچههای غم، بچههای شادیساز بیفردا چگونه میتوانند عید داشته باشند؟
دلم میگیرد برای بچههای بیخانه، دلم میگیرد برای بیچیز بودنشان در نوروز، برای خانه تکانی بدون امید به آینده، برای بینانی، برای خودفروشی، برای آدمفروشی، میگذرم از کوچه ها و خیابانهایی که قدرتهای اقتصادی شهر درآن جایند. میگذرم از دخترکی که شب هنگام هوای پدرش را میکند که در بند است و مادرش با چه جان کندنی نان شبشان را تهیه میکند چه رسد به ماهی و سبزه سفره هفتسین و کارگری که نمیتواند با زندگی کارگری، ماهی سفید و سبزی پلو شب عید را برای هفتسر عائلهاش تهیه کند و دلش گرفته است.
بدتر از آن برای مردی که با لیسانس، شاگرد بقالی است و دیگر هیچ چیز را قبول ندارد حتی صداقت آدمها، حتی باورهای ما بزرگترها را، دلم میگیرد برای دوستم که فوقلیسانس است و قراردادی تدریس میکند در حالی که برادرش که دانشگاه نرفته و سواد هم ندارد هیوندای بالاترین مدل سوار میشود و شامپو 200 هزارتومانی خریده است.
ماهی هایم با گردنی افراشته، سر از آب بیرون میکنند تا اکسیژن تازه بیابند حتی در کیسه در بسته پلاستیکی و چه اشتباهی که این اکسیژن حیاتدهنده نیست، این مرغ همسایه است و نه غاز و از دست یکی به دست دیگری پناه بردن، باید درون خانه و آب راهی جست برای زنده ماندن، برای زنده نگه داشتن فرهنگ و آیین. ماشین زمان را رها میکنم، میخواهم راهم را کج کنم. سری به این هیاهوهای انتخابات بزنم که به نگاه تا نوکبینی بعضیها جلب میشوم. دلم میگیرد برای خودم که بعضیها فکر میکنند اهل مطبوعات بودن، شغل نان و آب داری است نمیدانند چه غصههایی از این مردم که بر دلم سنگینی میکند.
برای لحظاتی آنچه در این سال رویداده را پشت سر میگذارم. به شکوفههایی که میخواهند در حیاط خانهمان برویند فکر میکنم، خوشحالم و با نشاط میشوم.
حالا دیگر دلم برای کودک بیماهی، آن مردی که بیگاری میکند و… نمی سوزد به امیدم که اگر دلهای ما بهاری شود روزهای همه ما بوی بهار میگیرد.